رمان (( دروغ : پشت جنایت )) [ P⁸ ]
سلام کیوتا 🎀🥺
من اومدم با پارت 8 💫
این قسمت رو با عشق براتون نوشتم 💗❤️ پس لطفا لایک یادت نره 🥺🫂🩵
مرینت "
صبح از خواب بیدار شدم و تختم 🛏 رو مرتب کردم . دست و صورتم رو شستم و آماده شدم تا برم صبحانه بخورم ..
وارد سالن غذا خوری شدم
صبحانه پنکیک و مربا داشتیم و نوشیدنی کنارش قهوه بود .
صبحانه رو خوردم و از سالن خارج شدم داشتم به سمت سلول میرفتم که کارآگاه کوان آمد به سمتم و گفت"
کارآگاه کوان: خانم کوفین نتیجه دادگاه داده شده اگه میخواهید پرونده رو ببینید لطفا همراهم بیایید .
مرینت " همراه کارآگاه کوان رفتم تا پرونده ام رو ببینم واییی یعنی چقدر قرار بود برم حبس؟
😔😔😔😔😔😔
وارد دفتر کارآگاه کوان شدم و روی یه صندلی نشستم کارآگاه کوان هم روی صندلی نشست و یه پرونده بهم داد که اسم من روش نوشته شده بود .
کمی مکث کردم و پرونده رو باز کردم .
صفحه هارو ورق زدم تا رسیدم به صفحه آخر .... باورم نمی شد اشک توی چشمام جمع شد اما سعی کردم گریه نکنم که کارآگاه کوان گفت"
خیلی متاسفم خانم کوفین اما شما ۱۰ سال حبس گرفتید .
تا بدونیا اومدن بچه تون باید توی زندان موقت بمونید بچه رو تا ۵ ماهگی در زندان موقت باید نگه دارید و بعد تصمیم بگیرید که بچه رو به بهزیستی میدید یا مادر بزرگش.
مرینت " [با گریه] یعنی .... یعنی .... بچه ام رو فقط تا ۵ ماهگی میتونم در آغوش بگیرم ؟
کارآگاه کوان " متاسفانه بله.
مرینت " بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم و از اتاق خارج شدم و به سمت سلول رفتم .
رفتم داخل سلول و شروع کردم به گریه کردن داشتم با خودم فکر میکردم چرا اینقدر بدبخت هستم من .... من... وقتی بچه بودم پدر و مادرم رو از دست دادم ..... خواستم ازدواج کنم گفتم شاید خوشبخت بشم اما با کسی ازدواج کردم که من رو کتک میزد ....... باردار شدم اما مجبور بودم باردار شدنم رو مخفی کنم .... و الانم که اینجام و به جرم قتلی که انجام نداده ام قراره ۱۰ سال برم زندان ....من ..... من واقعا بدبختم..
اینقدر گریه کردم که نفهمیدم چی شد که خوابم برد .
با صدای افسر پلیس بیدار شدم.
افسر پلیس " خانم .... خانم .... لطفا بیدار شید ملاقاتی دارید .
مرینت " سریع بلند شدم میدونستم آدرین اومده .. از سلول خارج شدم و به سمت اتاق ملاقات رفتم . در باز شد و آدرین رو دیدم که روی صندلی نشسته .
رفتم جلو و سلام کردم اونم سلام کرد.
روی صندلی نشستم و به چشم های سبز رنگش خیره شدم و شروع کردم گریه کردن
مرینت"
( با گریه ) میبینی آدرین میبینی که من چقدر بدبختم من به ۱۰ سال حبس محکوم شدم .
۱۰ سال از عمرم رو باید این جا بگذرونم چرا چون همه میگن که من قاتلم اما .... اما خودم که میدونم قاتل نیستم ...... آدرین تو عاشق دختری شدی که بدبخت ترین دختر دنیاست ... من اصلا حالم خوب نیست اصلا 😢😭😭😭
آدرین " از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت مرینت اون رو بغل 🫂 کردم تا حالش بهتر بشه . بعد بهش گفتم " مرینت من عاشق بدبخت ترین دختر دنیا نشدم من عاشق دختری شدم که خوش قلب ترین دختر دنیاست🫀 خیلی مهربون و خجالتی هست و وقتی خجالت میکشه لپ هاش مثل گیلاس قرمز میشه.
من عاشقت شدم چون تو خوش قلب ترین دختر دنیایی هر کسی ندونه من میدونم که یه دختر خوش قلب هیچ وقت نمیتونه کسی رو بکشه .
اشکالی نداره مرینت من هر روز میام به ملاقاتت کاری میکنم یادت بره که توی زندان هستی . من و تو از امروز به بعد هر روز باهم قرار عاشقانه میزاریم . و هر روز همدیگه رو میبینیم❤️🩹
مرینت " توی چشم های آدرین زل زده بودم که لب هاشو چسبوند روی لب هام و همدیگه رو بوسیدیم .
بعد از چند وقت بالاخره داشتم از زندگی لذت میبردم اما چه فایده که این لذت خیلی کوتاه بود .....
*********
افسر پلیس : وقت ملاقات تمومه .
مرینت از اتاق ملاقات خارج شدم و به سمت سلول رفتم .
وارد شدم و مثل همیشه یه گوشه نشستم و به آینده فکر کردم آینده ای که جلوی چشم هام بود اما نمی تونستم اونو ببینم👀.........
______________________________
سلام کیوتام🧸🍓
حالتون خوبه🥺
پارت 8 خوب بود ؟
اگه میخوای پارت بعدی رو بدم بکوب روی قلب پایین تا قرمز شه ❤️
برای پارت بعدی شرط میزارم🪀
شرط : ۴ لایک و ۳ کامنت 🥺✨️
ناامیدم نکنی قشنگم🍇❄️