![رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P⁹ ]](https://dl.blogix.ir/webp/20230830135928859881.webp)
رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P⁹ ]
| *ꪗꪖડꪀꪖ*
سلام من اومدم با پارت 9🥰
امیدوارم لذت ببری لایک یادت نره💜🎀
مرینت " در سلول بودم ساعت ۵ صبح بود داشتم به آینده فکر میکردم که یه هو چیزی حس کردم .
😃باورم نمی شد بچه ام بود برای اولین بار در شکمم حسش کردم اون تکون خورد 🥰
اون تنها همدم من در سلول بود .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با بچه ام حرف زدم کلی باهاش درد و دل کردم .
بعد از تمام شدن حرف هام جوری خالی شده بودم که انگار با یه مشاور صحبت کردم.😊
اون به همه ی حرف های من توجه میکرد.
اینقدر خوش حال بودم که نفهمیدم چی شد که خوابم برد .