رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P¹⁰ ]
سلام کیوتام🧁
من اومدم با پارت 10 😍
امیدوارم خوشت بیاد و قلب پایین رو قرمز کنی🎀💜
مرینت " اینقدر سرگرم جمع کردن لباس هام شده بودم که نفهمیدم کی ساعت ۶ شد.
سریع بلند شدم و ساکم رو توی دستم گرفتم .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم : نگران نباش عزیزم من ازت محافظت میکنم .
در سلول باز شد کارآگاه کوان رو دیدم که به سمتم آمد .
کارآگاه کوان من رو به حیاط زندان برد که یه اتوبوس کوچیک اونجا بود .
کلی آدم دیگه اونجا بودن که مثل من میخواستن برن به زندان موقت .
چند دقیقه ای طول کشید اما بالاخره سوار اتوبوس شدم و از کارآگاه کوان خداحافظی کردم.
اتوبوس حرکت کرد و ما از زندان خارج شدیم .
هه هه از خیابان میلان رد شدیم جایی که من زندگی میکردم. اما آلان قرار بود ۱۰ سال برم زندان . واقعا چطوری باید تحمل کنم ؟
رسیدیم به زندان موقت نبت به نبت پیاده شدیم . خیلی بهتر از اون زندان بود .
تا بررسی ها انجام بشه کمی طول کشید اما بالاخره تمام کارهای اداری انجام شد.
زندان من شماره ۴۵۱ بود ۲ تخت داخلش بود .
اونجا بود که فهمیدم هم اتاقی دارم . 🙂 خوشحال شدم بالاخره قرار بود با یه نفر آشنا شم .
در همین فکر ها بودم که یه خانم وارد شد .
با خنده گفت : ببخشید اما من اینجا قراره باشم .
بهش سلام کردم .
فهمیدم که اسمش : میجینا هست .
معلوم بود دختر خوبی هست . جالب اینجاست که اونم باردار بود 😁
داشتیم باهمدیگر صحبت میکردیم .
مرینت " میجینا تو چرا توی زندانی .
میجینا " بخاطر اینکه شوهرم ازم شکایت کرده .
مرینت " چی ؟
میجینا " شوهرم خیلی خودخواه بود من به اجبار پدرم باهاش ازدواج کردم . چون پدرم بهش بدهکار بود . الان که پدرم مرده اون تمام بدهی هاشو از من میخواد برای همین از من شکایت کرده. منم هیچ پولی ندارم بهش بدم .
مرینت " چی یعنی حاضره بخاطر پول بچه اش توی زندان بدنیا بیاد؟
میجینا " آره معلومه من و این بچه برای اون مهم نیستیم حتی یه بار میخواست به من چاقو بزنه تا بچه بمیره.
مرینت " میفهمم چی میگی شوهر منم اصلا بچه براش مهم نبود وقتی بهش گفتم باردارم گفت که پدر این بچه یکی دیگه هست .😔
حالا بدهی چقدر هست .
میجینا " ۵۰۰ میلیون .
مرینت " وای خیلی زیاده 😨
مرینت " کلی با میجینا رفیق شدم خیلی دختر خوبی بود اونم مثل من الکی توی زندان بود اما اون ۵ سال حبس داشت .
روی تخت نشستم میجینا هم روی تخت خودش نشست داشتیم وسیله هامون رو از کیف در می آوردیم .
که یه هو صدایی از بلند گو آمد .
بلندگو 🔊 " وقت شام است . وقت شام هست.
_________________________
دیلینگ = دکمه قرمز رنگ در زندان سبز شد و در باز شد .
با میجینا از سلول خارج شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم .
۲۰ دقیقه بعد ،
مرینت " غذا مون رو خوردیم اینجا واقعا خیلی خوب بود .
با میجینا به سمت سلول رفتم وقتی وارد شدیم در سلول خودش بسته شد و دکمه سبز رنگ قرمز شد .
ساعت ۱۰ بود برای اولین بار احساس میکردم که خوابم میاد .
به سمت تخت رفتم به میجینا شب بخیر گفتم خوابیدم........
صبح بیدار شدم و ............
______________________________
خب این پارت چطور بود ؟
دوست دارید پارت 11 رو هم بدم 😊
اگه دوست داشتی قلب پایین رو قرمز کن😍
ممنونم که حمایتم میکنی🍓🍒