رمان (( دروغ : پشت جنایت)) [ P² ]
خوب بچه های پارت اول رو خوندید ؟
چطور بود🙂 بیایید که پارت ۲ رو هم براتون گذاشتم 🩵
__________________________________________________
که یه هو در سلول باز شد ......
افسر پلیس بود ⚡️
بهم گفت بلند شو باید بریم ...... هرچی گفتمکجا داریم میریم چیزی نگفت وارد اتاقی شدیم که بالای اون نوشته شده بود(اتاق بازجویی) ترسیدم 🤕
توی اتاق یه میز و دو صندلی بود روی یکی از صندلی ها نشستم
یک دقیقه بعد یک نفر وارد اتاق شد و روبه روی من نشست و گفت : سلام خانم کوفین من کارآگاه کوان هستم و امروز میخوام ازتون سوالاتی بپرسم ....
نمی دونستم چی بگم فقط گفتم من ... من ... شوهرم رو نکشتم .... کار من نبوده .....
کارآگاه کوان زیر لب خندید و گفت :
بیا فرض کنیم که تو لوکا کوفین رو نکشتی حالا برام توضیح بده اون شب چه اتفاقی افتاد؟
از زبان مرینت :
به اون شب فکر کردم و سعی کردم هر چیزی رو که یادم میاد برای کارآگاه کوان توضیح بدم؛
چند وقتی بودکه لوکا هر شب مست میآمد خانه و همیشه با هم دعوا میکردیم و اون من رو کتک میزد تا اینکه یک روز فهمیدم باردارم اون من رو خیلی کتک میزد نمی تونستم بزارم بچه ام زیر دست پای اون بمیره حتی اگه بهش میگفتم باردارم بدون شک من رو میزد و بدتر میزد برای همین تصمیم گرفتم بدون اینکه به لوکا چیزی بگم فرار کنم چمدونم رو بستم و رفتم
یه خونه کرایه کردم و اونجا زندگی کردم همه چیز خوب بود تا اینکه یه شب که وارد خونه شدم لوکا رو دیدم اون من رو پیدا کرده بود خیلی ترسیدم و سریع به سمت در خروجی رفتم اما مو های من رو گرفت و من رو پرت کرد زمین و بهم گفت " از دست من فرار میکنی از دست شوهرت من تو رو آدم میکنم من تو رو....." اون شب هم مست بود و شروع کرد به کتک زدن من من فقط داشتن تلاش میکردم تا از بچه ام محافظت کنم به سختی بلند شدم و بهش گفتم باردارم لوکا کمی مکث کرد خندید و گفت * بارداری پدر بچه کی هست پدر اون بچه کی هست* با شرم ساری نگاهش کردم و گفتم خفه شو این بچه تو هست اما اون باور نکرد و کمربند شو کند و میخواست من رو بزنه
کارآگاه کوان:خوب بعدش...
به سمت آشپزخونه رفتم یه چاقو برداشتم و تهدیدش کردم من فقط تهدیدش کردم
لوکا خندید و گفت بزن 🔪
بزن زود باش
اما من فقط گریه میکردم و ترسیده بودم لوکا آمد سمتم و پرتم کرد روی زمین و من رو با کمربند زد اینقدر زد که از شدت درد بیهوش شدم و . و .. وقتی بیدار شدم (باگریه) دیدم لوکا مرده و من به جرم قتل بازداشتم
گریه ... گریه .... گریه
از زبان کارآگاه کوان :
بعد از صحبت های خانم کوفین اون شروع کرد به گریه کردن منم یه دستمال کاغذی بهشون دادم
نمیخواستم این کار رو بکنم ولی مجبور بودم یه جورایی دلم به حالش میسوخت سکوت کردم تا یکم حالش بهتر شه
از زبان مرینت : بعد از این که یکم آروم شدم کارآگاه کوان بهم گفت * ببین من خیلی دوست دارم کمکت کنم اما ...
کارآگاه کوان دیگه ادامه نداد و لبتاپ روبهرو شو باز کرد و یه صوت رو پلی کرد چشمام چهارتا شده بود توی ضبط صوت یه چیزی بود اون هم ..............
_____________________________________________ خوب پارت 2 رمان خوب بود🧐
دوست دارین پارت 3 رو هم بدم ؟
مرسی که همراهم بودید💙
لایک و کامنت یادت نره❤️
لطفا قلب پایین رو قرمز کن گلم🌈