رمان ((دروغ :پشت جنایت)) [P¹⁵]
برو ادامه کیوتم❤️
یعنی یعنی چی میخواست بهم بگه .
اصلا چرا باید بیاد ملاقاتم ؟
در باز شد و من رفتم داخل رو روبه روی میا نشستم .
مرینت " چی میخوای بهم بگی ؟
میا " چند وقت دیگه قراره بری زندان بچه رو باید به بهزیستی بدی . من نمی زارم نوه من توی بهزیستی بدنیا بیاد .
مرینت " [با پوز خند] خخخ تا دیروز که این نوه شما نبود امروز نوه شما شده 😄
میا " چه بخوام چه نخوام اون نوه منه و خون من در رگ هاش جاری هست .
اون آخرین بازمانده از خون من هست.
مرینت " تمام این حرف هاتون برای چیه!
میا " سرپرستی بچه رو به من بده هرچی باشه اون نوه منه .
مرینت " چی چرا باید بهت اعتماد کنم ....
میا " [با گریه] چی فکر کردی راجب من من از تو متنفرم اما از نوه خودم پسر لوکا هیچ وقت نمی تونم متنفر باشم .
لوکا اگه بفهمه که من بچه شو دادم بهزیستی بزرگ کنه من رو نمی بخشه .
اون بچه بی کس نیست .
مرینت " معلومه که بی کس نیس اون من رو داره ..... تو داری دروغ میگی ...
نیا " نع... نه من دورغ نمی گم من هر ماه ازش عکس برات میفرستم تا بزرگ شدنش رو ببینی .
بزار یه چیزی بهت بگم .
من از تو متنفرم خیلیییی .
اما هر کاری کنم نمی تونم از نوه ی خودم متنفر باشم . خون من توی رگ های اون هست . اون دختر لوکا هست . دختر پسرم .
😭
مرینت " چرا باید بهت اعتماد کنم و پاره تنم رو به تو بسپارم .
میا " چون من مادر بزرگش هستم اون وارث شرکت دی لونگ هست . اون باید جایی زندگی کنه که بهش تعلق داره .
میخوام با بزرگ کردن نوه ام داغ مرگ پسرم رو فراموش کنم😭😭😭
مرینت " دروغ میگی .
میا " نه ... نه ... دشمنی ما هیچ ربطی به نوه ام نداره آسمان زمین بیاد زمین بره آسمون اون نوه امه من از تو متنفرم اما از نوهام هیچ وقت نمی تونم متنفر باشم .
مرینت " باید فکر کنم .....
میا " باشه فکر کن اما هم خودت میدونی هم من بهترین راه اینه که نوه ام رو به من بدی تا جای مادرش این چند سال ازش نگهداری کنم .
من میخوام کاری رو براش بکنم که برای لوکا کردم و میخوام براش مادری کنم .
مرینت " از جام بلند شدم لورا رو محکم به سینم چسبوندم و از اتاق خارج شدم .
هیچ وقت فکر نمی کردم به این فکر کنم که بچه ام رو به میا بدم اما
برای اولین بار میا راست میگفت. فکر کنم باید بهش اعتماد کنم . دشمنی من و میا قضیه ی جدایی داره . اون هیچ وقت نمیاد به نوه اش آسیب بزنه .
وارد سلول شدم .
میجینا " چیزی شده مرینت ؟
مرینت " آره
میجینا " چی ..... چی شده ؟ کی اومده بود ملاقاتت. ؟
مرینت " میا مادر لوکا .
میجینا " واقعا ! چی گفت .
مرینت " گفت میخواد بچه رو بهش بدم .
میحینا " چی چقدر این زن پرو هست تو چی گفتی ؟ بهش گفتی نه دیگه درسته ؟
مرینت " نه بهش گفتم باید فکر کنم ...
اما
بچه رو بهش میدم .
میجینا " چییییییییییی؟ ....
مرینت " دشمنی من و میا هیچ ربطی به این بچه نداره . این نوه اشه .
من اون رو میشناسم امروز صادقانه با من صحبت کرد .
اون قبل از اینکه بچه ی من باشه بچه ی پسر میا هست .
میجینا " باشه اما امیدوارم که تصمیم درستی گرفته باشی !
مرینت " ممنونم 🩵
میجینا " ۱ ماه دیگه بچه رو ازم میگیرن و من باید برم به زندان .
مرینت " یه ماه دیگه؟
میجینا " آره واقعا نمی دونم چطوری غم دوری میکان رو تحمل کنم اونم ۵ سال .
مرینت " حالا به نظرت من چه جوری غم دوری لورا رو ۱۰ سال تحمل کنم؟
میجینا " واقعا نمی دونم مرینت دوری از بچه خیلی بده خیلییییی....
روی تخت دراز کشید و لورا رو خوابوندم.
کنار لورا دراز کشیدم و چشم هامو بستم
و خوابیدم ..........
________________________________
خب کیوتام چطور بود 🍡
منتظر پارت بعدی باشی 🍇
لطفا ازم حمایت کن تا انرژی بگیرم 🍓
لایک و کامنت فراموش نشه قشنگم🍒