رمان(( دروغ : پشت جنایت )) [ P¹ ]
سلام به شما عزیز های دلم💗
ممنونم که ازم حمایت میکنید 🌈🌼
اینم از رمان که قراره کلی ترفدار داشته باشه
رمان (( دروغ :پشت جنایت ))🔪❤️🩹 (p1)
__________________________________________________
سلام به شما عزیز های دلم💗
ممنونم که ازم حمایت میکنید 🌈🌼
اینم از رمان که قراره کلی ترفدار داشته باشه
رمان (( دروغ :پشت جنایت ))🔪❤️🩹 (p1)
______________________________
از زبان پلیس:👮♂️
خانم کوفین ... خانم کوفین .... لطفا بیدار شید😪
شما به جرم قتل لوکا کوفین بازداشت هستید
از زبان مرینت:
با صدای یه مرد بیدار شدم حالم خیلی بد بود چشم هام سیاهی می رفت👀
هیچ چیزی رو واضع نمی شنیدم ...
فقط.....
یه جمله باعث شد از جام بلند شم👇
((خانم کوفین شما به جرم قتل لوکا کوفین بازداشتید))
به سختی از جام بلند شدم همه جا تار بود
دور برم رو نگاه کردم .....
جیغغغغغغغغغغغغغغغغ
وای باورم نمی شد
دستام خونی بود🩸توی دستم چاقو🔪
وای وای وای
لوکا بود خودش بود چند قدم اون ور تر افتاده بود روی زمین....
سریع رفتم سمتش همه جاش خونی بود همه جاش👀🩸
بالای سر لوکا شروع کردم به گریه و زاری 🌧
که پلیس اومد و بلندم کرد و به دستم دست بند زد داد زدم (با گریه) چکار میکنید چرا به من دست بند میزنید من لوکا رو نکشتم من شوهرم رو نکشتم ولم کنید ولم کنید.....
باورم نمیشد که من رو به جرم قتل لوکا بازداشت کردن انگار دیوانه شده بودم پلیس من رو به پایین آپارتمان برد و سوار ماشین کرد طی این مدت منم فقط اشک میریختم میگفتم کار من نبوده .....
۱۰ دقیقه بعد:
از زبان مرینت : رسیدیم به پاسگاه تا اینکه پیاده شدم کلی خبرنگار به سمتم حجوم آورد
از زبان خبرنگار:👨💻
خبرنگار 1:خانم کوفین شما چرا همسر تون رو کشتید
خبرنگار 2: خانم کوفین میشه یکم توضیح بدید
خبرنگار 3: خانم کوفین شما این کار را انکار میکنید؟
خبرنگار 4 : خانم کوفین شما واقعا همسر تون رو کشتید؟
...............................
از زبان مرینت:
وارد ساختمان شدم روی صندلی نشستم ...
یه تلویزیون روبه روم بود📺
((نکته : لوکا و مادرش میا صاحب بزرگترین و ثروتمند ترین شرکت پاریس بودند شرکتی به نام [ دی لونگ ] ))
از زبان مرینت : از اون جایی که لوکا و مادرش فرد های مشهوری توی پاریس بود اخبار تلویزیون داشت درباره قتل لوکا صحبت میکرد......
تلویزیون: دیشب حوالی ساعت یک بامداد مرینت کوفین همسر خود را لوکا کوفین با زدن پنج ضربه چاقو به قتل رساند ......
فقط گریه میکردم که یه افسر پلیس من رو برد و گذاشت توی یه سلول رفتم داخل سلول و نشستم
از زبان پلیس:
فعلا از خانم کوفین بازجویی نشه تا کمی حالشون بهتر شه تا بتونن به سوالات ما پاسخ بدهند
سه ساعت بعد :
از زبان مرینت :
سه ساعت بود که توی سلول تنها نشسته بودم ناخواسته اشک میریختم که یه هو در سلول باز شدم و دیدم ..................
______________________________
خوب قشنگ های دلم رمان چطور بود؟🧐
امیدوارم خوشت اومده باشه 🥰
مرسی که تا اینجا همراهم بودی 😁
حتما لایک کن گلم 😘
حتما کامنت بزار🥳
پارت بعدی رو به شرط زیر میزارم🤗
شرط : ۴ لایک ❤️ دو کامنت💬
حتما منتظر پارت بعد باش که قراره جذاب شه⚡️
قلب پایین رو قرمز کن گلم 🌈